داشتم با یکی از دوستام در مورد مطلبی که در مورد مخملباف نوشته بودم بحث می کردم و چون نوشتنشو خیلی دوست دارم نظرشو در مورد اون مطلب پرسیدم که با اکراه یه خوبه گفت و در ادامش هم گفت بهتر بود یکی از مطالب خود مخملباف رو می گذاشتی اینجا. کلی داشتم فکر می کردم که کدومو بنویسم که یاد مطلب مسعود بهنود افتادم که سال هشتاد در مورد مخملباف نوشته بود و با خودم گفتم کاش از اول همین نوشته رو گذاشته بودم:ا
" آيا هنرمند واقعي آن است كه هرگاه تو را به ديدار اثر خود مي خواند در حيرتت اندازد، يا آن است كه هر بار حرفي با جان تو مي زند و جان را تازه مي كند. هر بار كشف مي كند كه با كجاي جان تو مرتبط شود كه نتواني فراموشش كني. اگر هنرمند آن باشد كه در حيرتت اندازدمدام چونان شعبده باز ساحري و يا بند بازي بر فراز آسمان وقتي كه مي چرخد و خود را به بندي بند مي كند، آن وقت تكليف ما چه مي شود با “فلوت سحر آميز“ برگمان و يا با آن شعر سينما “مرگ در ونيز“يابا“سفرقندهار“مخملباف.كه اصلا حيرت نمي آورد، از چيزي مي گويد كه مي داني و بدتر از اينش را ديده اي يا شنيده اي. اما چنان مي گويد كه نخي را از ستون فقراتت عبور مي دهد و مي بردبه نازك ترين جاي دلت. تو را در پايان فيلم در پشت برقع جاي مي دهد، زنداني قفسي مي كند كه تحجر آن را ساخته اما نتوانسته همه چيز را در آن اندازد.فيلم را مي بيني، انگار مخملباف تو را به تماشاي فيلم مستندي برده است و همين است و جز اين نيست.جوان پاي چوبي مادر را به حراج گذاشته… بگذار دوستان بالاخره كشف كنند كه اين “زن بي حجاب در سمنان!“. مگر نه آنكه هزاران هزار در دلشان بر آن باورند كه رم و فاشيسم همان است كه فليني نشان داد… راستي مگر جز اين است، مگر فاجعه جز آن است كه هنرمند نشان مي دهد. زيرا هنرمند- به فرموده مولانا- برون از ديده ها، منزلگهي بر گزيده است. هم در “گبه“ و هم در “سفر قندهار“ مخملباف به چنين منزلگهي رسيد. "ا
ادامه این نوشته رو می تونین اینجا بخونید.ا
" آيا هنرمند واقعي آن است كه هرگاه تو را به ديدار اثر خود مي خواند در حيرتت اندازد، يا آن است كه هر بار حرفي با جان تو مي زند و جان را تازه مي كند. هر بار كشف مي كند كه با كجاي جان تو مرتبط شود كه نتواني فراموشش كني. اگر هنرمند آن باشد كه در حيرتت اندازدمدام چونان شعبده باز ساحري و يا بند بازي بر فراز آسمان وقتي كه مي چرخد و خود را به بندي بند مي كند، آن وقت تكليف ما چه مي شود با “فلوت سحر آميز“ برگمان و يا با آن شعر سينما “مرگ در ونيز“يابا“سفرقندهار“مخملباف.كه اصلا حيرت نمي آورد، از چيزي مي گويد كه مي داني و بدتر از اينش را ديده اي يا شنيده اي. اما چنان مي گويد كه نخي را از ستون فقراتت عبور مي دهد و مي بردبه نازك ترين جاي دلت. تو را در پايان فيلم در پشت برقع جاي مي دهد، زنداني قفسي مي كند كه تحجر آن را ساخته اما نتوانسته همه چيز را در آن اندازد.فيلم را مي بيني، انگار مخملباف تو را به تماشاي فيلم مستندي برده است و همين است و جز اين نيست.جوان پاي چوبي مادر را به حراج گذاشته… بگذار دوستان بالاخره كشف كنند كه اين “زن بي حجاب در سمنان!“. مگر نه آنكه هزاران هزار در دلشان بر آن باورند كه رم و فاشيسم همان است كه فليني نشان داد… راستي مگر جز اين است، مگر فاجعه جز آن است كه هنرمند نشان مي دهد. زيرا هنرمند- به فرموده مولانا- برون از ديده ها، منزلگهي بر گزيده است. هم در “گبه“ و هم در “سفر قندهار“ مخملباف به چنين منزلگهي رسيد. "ا
ادامه این نوشته رو می تونین اینجا بخونید.ا
Matalebetan besiar ravantar va khana tar shode...mohtavaye mataleb ham mesle hamishe khoob va gira hastesh.
be har hal, Keep up with a nice work!