یک- بالاخره امتحانا تموم شد. عجب مصیبتیه این هفته امتحانا نگرانی درس خوندن رو داری ولی درسم نمی خونی!بهونه جدید برا از زیر درس در رفتنم اینه که خیلی وقته وبلاگو آپدیت نکردم باید یه مطلبی بنویسم. ولی خارج از شوخی کاملا به این نتیجه رسیدم که به دلیل احساس وظیفه چیزی ننویسمم چون نتیجش زیاد به دلم نمی چسبه.کاملا با حسین در این مورد موافقم که نوشتن تمرکز میخواد. فیلم بهترین شکل ممکن یه صحنه داره که جک نیکلسون با همسایش دعوای شدیدی می کنه که چرا تو که می دونی من نویسندم و در خونه کار می کنم و باید تمرکز کنم مزاحمم می شی و در می زنی. جدیدا خیلی یاد این فیلم می کنم.
دو- این اسم من هم داستانی شده برا خودش. همیشه در حال تلاش مذبوحانه ای هستم تا اسم درستمو حالی کنم به مردم. حمیدرضا، محمدرضا، علیرضا و حتی بعضی اوقات غلامرضا! نامیده شدنم باعث شده خیلی جاها بر خلاف میلم خودمو رضا معرفی کنم تا از هر گونه خطای احتمالی جلوگیری کنم. ولی این آخری دیگه نوبره!
سه-کتاب نامه های مهدی اخوان ثالث منتشر شد.به طرز فجیعی دلم می خواد این کتابو بخونم. همیشه شاملو بت من در زمینه شعر نو بود ولی اخیرا علاقه شدیدی یا به عبارتی ارادت عجیبی به اخوان پیدا کردم . جالب اینکه ناشر این کتاب انتشارات زمستانه.
چهار- امروزبرای اولین بار در یه مراسم ختم یهودی شرکت کردم.تو راه داشتم فکر می کردم اگه ازین کلاها بهم دادن بزارم سرم یا نه.بعد از ده دقیقه خودم تعجب کردم چرا دارم راجع به چنین مساله ای فکر می کنم.دارم میرم مراسم یک شخص یهودی و باید به احترام اونها این کارو انجام بدم. واقعا خندم گرفته بود ازین تردید اولیه . بعد که خوب فکر کردم فهمیدم این ششتشوی مغزی مال دوران دبستان و راهنمایی بود که به طرز احمقانه ای یاد گرفتیم با دید بدی به بقیه ادیان نگاه کنیم. چند دقیقه بعد از نشستن یک آقایی اومد و به کسایی که کلاه نداشتن کلاه داد تا مراسم دعاشونو شروع کنن. من همون اول که کلاهو گذاشتم از سرم افتاد و از زور خجالت خودمو سریع جم و جور کردم و این دفعه بد از گذاشتن کلاه مربوطه تا آخر مجلس سرم پایین بود و نظاره گر گل های قالی منزل مرحوم بودم که مبادا دوباره کلاه از سرم بیفته.
پنج-بعضی روزا انقدر همه چیز خوب پیش میره که نمی دونی با این احساس خوشبختی چیکار کنی و بعضی روزها همه اتفاقای بد،جوری دور هم جمع می شن تا چنان حال آدمو بگیرن که اصلا یادت بره انگار همین دیروز بود که داشتی از زور خوشبختی می مردی!
شش- جمله منتخب هفته:
چه لزومى دارد براى جزئيات زندگى گريه كنيم وقتى كُل زندگى گريه دارد؟
سنكا، فيلسوف باستان
دو- این اسم من هم داستانی شده برا خودش. همیشه در حال تلاش مذبوحانه ای هستم تا اسم درستمو حالی کنم به مردم. حمیدرضا، محمدرضا، علیرضا و حتی بعضی اوقات غلامرضا! نامیده شدنم باعث شده خیلی جاها بر خلاف میلم خودمو رضا معرفی کنم تا از هر گونه خطای احتمالی جلوگیری کنم. ولی این آخری دیگه نوبره!
سه-کتاب نامه های مهدی اخوان ثالث منتشر شد.به طرز فجیعی دلم می خواد این کتابو بخونم. همیشه شاملو بت من در زمینه شعر نو بود ولی اخیرا علاقه شدیدی یا به عبارتی ارادت عجیبی به اخوان پیدا کردم . جالب اینکه ناشر این کتاب انتشارات زمستانه.
چهار- امروزبرای اولین بار در یه مراسم ختم یهودی شرکت کردم.تو راه داشتم فکر می کردم اگه ازین کلاها بهم دادن بزارم سرم یا نه.بعد از ده دقیقه خودم تعجب کردم چرا دارم راجع به چنین مساله ای فکر می کنم.دارم میرم مراسم یک شخص یهودی و باید به احترام اونها این کارو انجام بدم. واقعا خندم گرفته بود ازین تردید اولیه . بعد که خوب فکر کردم فهمیدم این ششتشوی مغزی مال دوران دبستان و راهنمایی بود که به طرز احمقانه ای یاد گرفتیم با دید بدی به بقیه ادیان نگاه کنیم. چند دقیقه بعد از نشستن یک آقایی اومد و به کسایی که کلاه نداشتن کلاه داد تا مراسم دعاشونو شروع کنن. من همون اول که کلاهو گذاشتم از سرم افتاد و از زور خجالت خودمو سریع جم و جور کردم و این دفعه بد از گذاشتن کلاه مربوطه تا آخر مجلس سرم پایین بود و نظاره گر گل های قالی منزل مرحوم بودم که مبادا دوباره کلاه از سرم بیفته.
پنج-بعضی روزا انقدر همه چیز خوب پیش میره که نمی دونی با این احساس خوشبختی چیکار کنی و بعضی روزها همه اتفاقای بد،جوری دور هم جمع می شن تا چنان حال آدمو بگیرن که اصلا یادت بره انگار همین دیروز بود که داشتی از زور خوشبختی می مردی!
شش- جمله منتخب هفته:
چه لزومى دارد براى جزئيات زندگى گريه كنيم وقتى كُل زندگى گريه دارد؟
سنكا، فيلسوف باستان
Soragheh saieed reza ra ham azash begir.
Shenidam mariz bodeh.
Vali kheyli ba hal bod.
Bavareza