پونزده ژوئن امسال شد پنج سال. پنج سالی که مثل پنج ماه گذشت. روزهای سختش بیشتر از روزهای خوبش بود. شاید روزهای خوب همه این پنج سال به اندازه روزهای خوب یک سال در ایران هم نبوده. وقتی که بار سفر می بستم خودم رو برای این سختی ها آماده کرده بودم و وقتی با این سختی ها روبرو شدم از یک لحاظ خوشحال بودم که این رنجها بیشتر کمکم می کند تا برگردم. اما حالا خیلی چیزها فرق کرده. هم من پوست کلفت شدم و هم زمانه عوض شده. در سفر آخرم به ایران متوجه شدم که همه رسما به من به عنوان یک مهمان نگاه می کنند. مهمانی که یک روز باید به خانه خودش برگردد. انگار نه انگار که آنجا روزی خانه او هم بوده. دروغ چرا؟ خودم هم کمی احساس غریبی کردم. بهانه نمی آورم برای برنگشتن. همین الان هم اگر بفهمم تا آخر عمر قراره اینجا زندگی کنی مطمئنا از غصه دق مرگ می شوم. فقط نگرانم که این بیشتر ماندن برگشتنم رو سخت تر کند. احساس می کنم گم شدم. اینجا نه. من در خودم گم شدم.
Bavaria