از چند روز قبل اضظراب تمام وجودت رو می گیره. همه اش به این فکر می کنی که صدوخورده ای نفر زل زدن بهت وقراره بهترین خودت رو بهشون نشون بدی. همه اش به این فکر می کنی که نکنه وقتش که برسه وا بری. به این فکر می کنی که وقتی خودت اون پایین نشسته بودی با چه دید انتقادی به اون بالا نگاه می کردی. هر چی به تاریخش نزدیکتر می شی دستات سنگینتر می شن. هی با خودت می گی من که برای این کار به این راه نرفتم ولی باز یادت می افته که روی حرف استاد نمی تونی حرفی بزنی.به خاطر همین شب و روز تمرین می کنی ولی خودت می دونی با این تمرکزی که داری نتیجه کار چی می شه.
بالاخره وقتش می رسه. حضار تشویق می کنن. می ری می شینی جلوی میکروفن. تمام چیزهایی که تمرین می کنی بگی از کلت می پره. تمام حرفای استادت هم یادت می ره. انگار به اندازه دریاچه خزر داره از دستات عرق می چکه.مضراب در دستت نمی گرده. موندی چیکار کنی. چیکار می تونی بکنی؟ باید بزنی. نت اول.نت دوم...دیگه هیچی نمی فهمی . وقتی تموم می شه بلند می شی . تشویق حضار. حس می کنی چند جایی رو اشتباه زدی. انقدر از خودت عصبانی هستی که هیچ عکس العملی به تشویق مردم نشون نمی دی. از صحنه که دور می شی می بینی لبهای استادت تکون می خوره و چیزی شبیه این که عالی بود می گه. بعد هم تعارفات کاذب بقیه گروه و خشم تو که من اینجا چکار می کنم؟
بالاخره وقتش می رسه. حضار تشویق می کنن. می ری می شینی جلوی میکروفن. تمام چیزهایی که تمرین می کنی بگی از کلت می پره. تمام حرفای استادت هم یادت می ره. انگار به اندازه دریاچه خزر داره از دستات عرق می چکه.مضراب در دستت نمی گرده. موندی چیکار کنی. چیکار می تونی بکنی؟ باید بزنی. نت اول.نت دوم...دیگه هیچی نمی فهمی . وقتی تموم می شه بلند می شی . تشویق حضار. حس می کنی چند جایی رو اشتباه زدی. انقدر از خودت عصبانی هستی که هیچ عکس العملی به تشویق مردم نشون نمی دی. از صحنه که دور می شی می بینی لبهای استادت تکون می خوره و چیزی شبیه این که عالی بود می گه. بعد هم تعارفات کاذب بقیه گروه و خشم تو که من اینجا چکار می کنم؟
Labels: روزنگار
لینک ثابت <